همه ما، اين صحنه و اين چيدِمان را، در دوره اى از گذشته در خاطر داريم، تركيبى از آفتابِ صَلاتِ ظُهر، پُرِ نور براى بيدارى و پُر از سايه براىِ خوابِ نيمروز، ضبطِ صوت قِرمز رنگ، نوارِ كاسِتِ قديمى و يك استِكان چاى.
آدم ها، خَلوت هاى عجيبى با “ترانه هاى محبوبشان" دارند، گونه اى آيين و مناسِكِ خاص در كار است. و انگار چيزهايى در انسان هستند كه از همان آغاز، روزهاى پايانى و پيرى اش را لمس مى كنند، چيزى از همه “ناكافى بودن ها و كَم آوردَن هاى جَهان" در ما شعله مى زند، مثلِ خاطراتِ من از روزهاى كودكى و خانه پدربزرگ، پَهن شُدنِ آفتاب در اِيوانِ خانه كه رو به حياط بود و شيشه هاى تِشنه اى براى نور داشت.