خانه طبقه سوم با مبل‌های سبزرنگ؛ مریم نمی‌تواند از تهران برود

خانه طبقه سوم با مبل‌های سبزرنگ؛ مریم نمی‌تواند از تهران برود

آنچه که همیشه در ژن خانوادگی ما یافت می‌شد جنگ‌زدگی بود. هنوز نبودم و جنینی در بطن مادر بودم که اولین بمب‌ها بر سر شهر مادری و پدری‌ام فرود آمد. زندگی‌ها شد چند چمدان اندک و رنجور و بعد شهر، خانه، آبادی و آبادانی ترک شد. برای همیشه. آن آبادان برای همیشه ترک شد. حالا در روز نهم جنگ تازه، چیزی فرق می‌کند. توی تهران مانده‌ام و الان نه جنگ‌زده که جنگ‌نشین هستم.

تابلو فرش ریحان

من مابین صدای گرومپ و گرومپ بمب‌ها و انفجارها و صدای تق‌تق ترسناک پدافندها، وسط جنگ نشسته‌ام، رسوب کرده‌ام. انگار روز اول جنگ، در قامت مادرم حلول کردم وقتی که ۲۲ ساله بود و باردار بود و یک ساک کوچک جمع کرده بود و طلاهاش را به خیال زود بازگشتن در قوطی‌های ادویه قایم کرده بود. آن زمان مامان و بابا یک‌دست مبل قرمز داشتند. من در قامت مادر ۲۲ ساله‌ام حلول کردم و به مبل‌های سبزرنگ خانه‌ام نگاه کردم و فکر کردم می‌مانم، روزانه تصمیم می‌گیرم و می‌مانم.حالا این چند روز من و یکی از خواهرهام و دو گربه‌ام مانده‌ایم تهران در خانه‌ی طبقه سوم، نبش آن کوچه‌ای که نام گلی بر خود دارد و هر وقت از خانه بیرون می‌روم، نیم‌ساعت بعد دچار اضطراب دوری می‌شوم و به خودم می‌گویم باید برگردی خانه. تهران خلوت است، مغازه‌هاش عمدتا تعطیلند و از صدای زندگی هر روزه خالی‌ست. حالا صدای خانه‌ها بیشتر به گوش می‌رسد.

زیبا سازی تهران به مناسبت عید نوروز

من صدای قاشق‌چنگال همسایه به وقت شام را می‌شنوم یا صدای قیژقیژ پنجره‌ی خانه‌ی روبه‌رویی را. می‌روم توی تراس و با دیدن باز بودن سوپرمارکت روبه‌روی خانه‌ام احساس آرامش پیدا می‌کنم. با خواهرم می‌روم توی کوچه‌ها و برای گربه‌ها غذا می‌گذاریم. می‌رویم کافه‌ی سر کوچه‌مان، پیش کافه‌چی‌های محبوبمان و از دیدن همدیگر خوشحال می‌شوم.و بعد هوا تاریک‌نشده برمی‌گردیم. معمولا حدود ساعت ۹ شب صداهای جنگ با شدت برمی‌گردند. اوج صداها ساعت دو و سه شب به بعد است. از این ساعت تا دم‌دمای صبح قمار زندگی شروع می‌شود.زندگی؟ همه‌ی آن‌چیزی که ما داریم. حتی اگر کم‌رمق باشد. ما فقط زندگی، خودمان و ایران را داریم. آن‌چیزی که می‌خواهم همین است: این هر سه پاینده بمانند.


دیدگاه کاربران

ثبت دیدگاه