خانهها هم روح دارند، فقط سکوتشان از ما طولانیتر است.
شاید اگر میتوانستند حرف بزنند، از روزی میگفتند که آخرین صدا درونشان خاموش شد؛ از وقتی که بوی چای از آشپزخانه رفت و کلید آخرینبار در قفل چرخید.خانههای متروک، آهسته میمیرند… نه از فرسودگی دیوار یا ترک سقف، بلکه از بیکسی. دیوارهایشان خم میشود، پنجرهها دلتنگ نگاه کسی میشوند که دیگر بازشان نمیکند.
در کتاب این خانه مال من است آمده: «خانهها به آدمها احتیاج دارند… نه برای تمیز کردن کف یا بستن چاه فاضلاب، بلکه برای زنده ماندن.» و راست میگوید؛ خانه، بودن را میفهمد. فرق میان صدای زندگی و قدمهای موقت را حس میکند.
در پسکوچههای یوسفآباد، هنوز خانههایی هستند که روزی پر از خنده و نور بودهاند؛ حالا اما در سکوتی آرام، منتظرند دوباره کسی پنجرهشان را باز کند و آفتاب را به اتاق برگرداند. خانههایی که انگار هنوز امید دارند، شاید روزی دوباره نامشان در قبض برق نوشته شود…