امروز در چیدانه به سراغ یکی از دلنشینترین خاطرات خانههای قدیمی میرویم؛ «خواب خیاری» همان خواب نیمروزی دلچسبی که فقط در خانهی مادربزرگ معنا پیدا میکرد. جایی میان سکوت ظهر تابستان و صدای پنکهای قدیمی که بیوقفه میچرخید، خنکای نسیمی که از لای پنجره میآمد با بوی برنج دمکشیده در هم میآمیخت و به جان خانه مینشست.
تشکها روی زمین پهن بود، ملحفهها تازه و تمیز، بوی آفتاب میدادند. بالشهای گلدار، پردههای تور سفید، و نوری که از میان شیشههای رنگی به دیوار میتابید، فضا را پر از آرامش میکرد. همهچیز ساده بود و درست به همان سادگی، زیبا. هیچ خبری از دکور مدرن یا رنگهای خاص نبود، اما هر گوشهاش یک جور عشق پنهان داشت؛ از قوری لعابی روی سماور گرفته تا ظرفهای چینی لبپر که هنوز سر میز ناهار میدرخشیدند.
همانجا در اتاق پذیرایی، جایی که روزی مهمانها میآمدند و حالا تبدیل به پناهگاهی خنک در گرمای تابستان شده بود، آدم زیر ملحفهی سبک میخزید، چشمها را میبست و با خیال راحت به خواب میرفت. خواب خیاری، یعنی همان خواب بیدغدغهای که با صدای مادربزرگ در آشپزخانه، یا خندهی آرام نوهها در حیاط، شیرینتر میشد.
آن روزها همهچیز بوی سادگی میداد؛ حتی خستگی هم قشنگ بود. حالا هرقدر خانهها شیکتر و دکورها منظمتر شدهاند، باز هم چیزی درونمان حسرت آن ظهرها را دارد ظهرهایی که دلمان بیهیچ دغدغهای آرام میگرفت، درست وسط خانهای که امنترین جای دنیا بود.